صبحِ زود! آسمان دلش ابریست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکیام را بپوشم یا زیر مانتوی لیموییام،آن بلوزِ گپِ سرمهای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندانهایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست دادهم!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونهم رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دری
بهنظرِ من که نفحات صبح دوستداشتنی نیست فی نفسه. شاهدش هم صبحهای امتحان، و غروبها هم غمگین نیستند، شاهدش هم غروبِ دریا.
چطور است که شرف المکان بالمکین، شرفِ زمان هم باید به مزمون باشد یا مُزمَن حالا هرچی.
لُبِ کلام را بگیرید.
چه بسا غروبهایی (غروبِ جمعه حتی) که میخواهیم هزارسال کِش بیایند و چهبسا صبحِ طربانگیزِ بهاری که چشمِ دیدنش را نداریم.
صحنهای از «گام معلق لکلک» بود که پناهجوی ایرانی میگفت «من هیچوقت فکر نمیکردم ا
اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
سیزده.
صبحِ جمعه، 26 بهمنماه 97، طرشت، دیزیسرای ناصرخان.غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چیچی اومده بود اینجا. همین که غذاها رو تست میکنه...» گفتم: «مستر تیستر!»گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. همراهِ شریک کاریش. دو ساعت و نیم اینجا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو ساله میخوام بیام اینجا ولی جور نمیشه. چهقدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا
به نام خدای شاه خراسان:)
از همان دیروز، اول صبحِ اول هفته که هجدهم هم بود، میدانستم و میدیدم این هفته خیر است و نور دارد:)
از کجا معلوم؟
از آنجا که سر ارائهی سختِ درس "نظریههای یادگیری"، در دو قسمتی که خودم هم نمیفهمیدم بندهی خدا اسکینر چه میخواهد بگوید؟ و قرار بود به اینجا که رسید بگویم :"استاد خودم هم این قسمت رو متوجه نشدم."، یک دفعه درست سر همان دو مبحث استاد گفت:" این بخش رو لطفا رد کنید زمان نداریم، برید مبحث بعدی" :)))
از اولِ
بنام خداتقدیم به رفتگران زحمتکش #شهرداری_فیروزکوه
صدای پای جارویت چه پر تعداد می آیدچنان شیرین کِشی ،انگار که فرهاد می آیدمَحل در خواب و بیداری برای رُفتُ و روبِ آنخدارا ؛ زحمتت آیا کسی را یاد می آید؟به پشت پنجره می بینم هر صبحی تقلّایتبه گرما و به سرما گوئیا داماد می آیدخطر در صبحِ تاریکست و تو در معرضِ آنییقین از جانبِ حق بهرِ تو امداد می آیدبه آیاتِ الهی پاکی از ایمان نشان داردبه همراهِ تو در هرکوی و بَرزَن شاد می آیداگرچه بودنت در چشم
احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...
حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...
این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.
همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بودهمیشه سهم دلم حسرت و تمنا بودهزار سال به دنبال عشق میگشتمتو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بودتو را ندیدم از آغاز و راه گم کردمتو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بودتو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشتکه بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بودنه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشتو ناامید از اعجاز صبحِ فردا بودخنک نسیم بهشتی که بازگشتی بازو بازگشتنت آغاز حسرت ما بودنشسته ام به تماشای تو ولی هیهاتکه سهم این منِ تنها فقط تم
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
مسیر اشتباه
دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم
گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم
فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنینصبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم
،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیمشعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم
گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان ندادبر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم
دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیمبا دو چشمِ بسته خود
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد به آسمان خم میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این
امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.
توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشکها به گوش میرسد. البته موسیکوتقی (یاکریم) هم رویِ سیمهایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر میداد. نمنمی باران بر رویِ موزائیکهایِ حیاط مینشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند میکنم. دهانم ناخودآگاه باز میشود.
عجب صبحِ شنبهای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در
.
( یاضامن آهو )
دارم هوایِ مرقدت ای شاهِ مندل می طپد در سینه ام ای ماهِ من
.
از کودکی نامت شده وردِ زبانعشقت در این دنیا شده همراهِ من
.
کمتر زِ آهو نیستم مولا بیاتا بنگری بر محبسِ جانکاهِ من
.
افتاده ام در بندِ صیّاد زمان آقا نظر کن بر اسارت گاهِ من
.
چون بچه آهو بر مزارت سر نَهمدستی کشی تا بر سرِ گمراهِ من
.
بر پنجره فولادِ تو گشتم دَخیلکافی نبوده، همّت کوتاهِ من؟
.
مهمان شدم گاهی اگر بر سُفره اتقانع نشد گویا دل خود خواهِ من
.
لایق نبودم در کنار م
ساعت پنج صبح پاشدم دیدم تلوزیون روشنه شبکه خبر خبر فوری زده که ایران پایگاه آمریکا تو عراقو زد. بابام هم که ترسو -_- هی میگفت سرتونو سمت پنجره نذارید ، صدا اومد نترسید و...
منم که دیشب زود خوابیدم دیگه خوابم نمیبره دارم به این فکر میکنم که کلی آدم صبح از خواب پاشن جای گل و بلبل این خبرو میشنون و از چند ساعت دیگه دوباره جنگ لفظی بین مردم خودمون آغاز میشه :|
خدایی اولش ترسیدم یکم بعدش اوکی شدم . برم صبحونمو حاضر کنم
آدم ها یا باید کاری انجام دهند، یا دستِ کم در حال انجام کاری باشند تا چیزی برای نوشتن داشته باشند برای همین است که این روزها هرچه به مغز مبارکم فشار می آورم نمیتوانم چیزی بنویسم چون طبیعتا هیچ کاری انجام نمیدهم فقط میخورم،میخوابم و این لالوها کمی هم درس میخوانم،میروم امتحان میدهم و مستقیما برمیگردم،همین!،اگر بخواهم بنویسم باید در مورد یکی از خواب های اخیرم بنویسم.خوابی که بعد از بیداری یک لبخند گُنده روی لبم نشاند و تمام وجودم را سبُک کرد.
اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان میکنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|
اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش میکنه:||
سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرندهی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار میکنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم میکشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب ب
صبح...
صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!
داروی بیخاصیتم رو با شکرگزاری میذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم میمونه که یواش یواش تلخیِ آبشَوَندهش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.
از منِ بزرگی حرف میزنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می
چند سال پیش بود؟شش؟هفت؟
گمونم شش سال...
شب بود.با دوتا از دوستام توی اتوبوس بودیم .با کاروان رفته بودیم مشهد.توی راه برگشت یه رستوران بین راهی نگه داشته بودن.همونموقع بهمون گفتن که شام امشب با خودتونه.غممون گرفت.وسط این بیابون جز این رستوران درب و داغون و سوپرمارکت کوچیک بغلش که چیزی نیست.پیاده شدیم نماز خوندیم و نشستیم پشت میزاى رستوران.گرسنه بودیم.تصمیم گرفتیم بندری سفارش بدیم.ساندویچ ها رو کاغذ پیچ شده تحویل گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس جا
دسته ی اتوبوسو گرفتم و خودمو کشیدم بالا، مثل همیشه اون وقتِ صبح اتوبوس شلوغ بود و هوای دَم کرده ی پر از نَفَسش خفه کننده!!
به خانومِ عبوسی که کنار پنجره نشسته بود گفتم "ببخشید خانوم میشه لطفا پنجره رو باز کنید؟! "
چپ چپ نگام کرد و گفت" هوا سرده"، دوباره برگشت سمت شیشه ی اتوبوس و به بیرون خیره شد.
پنجره های بسته و آدمای خسته ای که گاهی به هَم زٌل میزدن به طورِ واضحی انرژی منفی فضارو زیاد کرده بود، با ترمزِ راننده چنتا مسافر به هم برخورد کردن و برای
کانال ما در سروش
دسته ی اتوبوسو گرفتم و خودمو کشیدم بالا، مثل همیشه اون وقتِ صبح اتوبوس شلوغ بود و هوای دَم کرده ی پر از نَفَسش خفه کننده!!
به خانومِ عبوسی که کنار پنجره نشسته بود گفتم "ببخشید خانوم میشه لطفا پنجره رو باز کنید؟! "
چپ چپ نگام کرد و گفت" هوا سرده"، دوباره برگشت سمت شیشه ی اتوبوس و به بیرون خیره شد.
پنجره های بسته و آدمای خسته ای که گاهی به هَم زٌل میزدن به طورِ واضحی انرژی منفی فضارو زیاد کرده بود، با ترمزِ راننده چنتا مسافر به هم ب
همیشه بی تو در این قلب خسته غوغا بودهمیشه سهم دلم حسرت و تمنا بودهزار سال به دنبال عشق میگشتمتو عشق بودی و جان بی تو در تقلا بودتو را ندیدم از آغاز و راه گم کردمتو را ندیدم و این تلخ، زهر دنیا بودتو را ندیدم از آغاز و قلب می پنداشتکه بی تو در خطرِ مرگ و عشق، تنها بودنه! جانِ بی تو از عالم، امید خیر نداشتو ناامید از اعجاز صبحِ فردا بودخنک نسیم بهشتی که بازگشتی بازو بازگشتنت آغاز حسرت ما بودنشسته ام به تماشای تو ولی هیهاتکه سهم این منِ تنها فقط تم
باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار
تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار
تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد
لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*
گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک
هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار
کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟
جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار
نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد
میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار
زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن
تا خزانم بُگذرد و
اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان میکنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|
اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخیه خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش میکنه :||
الان حالم خوبه فقط به خاطر اینکه برام یه آهنگ فرستاده ، که خیلی بخش گیتار الکتریکش زیاده و من طبیعتا خوشم اومده :| ولی چون موزیکایی که اون معرفی میکنه رو دس و دلم نمیره جایی بذارم اینجا نداریمش:|
سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سین
Music ~
از آخرین باری که تو این وبلاگ پست گذاشتم خیلی وقته میگذره و خیلی اتفاقاتِ مختلفی افتاده، که راجبشون حال ندارم بحرفم، فقط امروز حسم گرفت بلاخره که بیام بنویسم، امروز 11 صب بیدار شدم، که برام خیلی زود محسوب میشه و سحرخیز شدم یه جورایی، ذهنم آرومه، میدونم قراره چیکار کنم، 1.درس های دانشگا 2. ادامه یادگیری تحلیل تکنیکال بورس3.فوتبال فریستایل. اینستامم دیسیبل کردم، تنها معضل اینروزام مَمَده، باید کنترل کنم چت کردنامونو، امروز صب توی اونجام
من که پشتکار مصطفی را الگوی خود قرار داده بودم چند وقت پیش برای او یک ایمیل فرستادم و از او پرسیدم:"به نظرت برای افزایش پشتکار و اراده چه کار کنم؟"مصطفی جواب داد:""سحر خیز باش تا کامروا شوی" و توضیح داد که یکی از کارهایی که در زمینه افزایش اراده و پشتکار خیلی به من کمک کرد،بیدار ماندن در بین الطلوعین بود.من آنقدر روی خودم کار کردم تا عادت کنم بعد از نماز جماعت صبح دیگر نخوابم و تا طلوع آفتاب مطالعه داشته باشم.برخی اوقات هم که شب ها دیر می خوابیدم
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
تنهایی و سکوت و به همه چیز ترجیح میدم!
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
متدینین عزیز اهل صله رحم باشید، خوش رو باشید، مهربون باشید، متکبر نباشید!!یادتون نره ستارالعیوبی خداست که بهتون ع
صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها، بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کب
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم آسمان ها را به صورت
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم
تو تمام شلوغی
دارم تقلب میکنم که بتونم بهروز بنویسم. بعد از دو تا روزنوشت سهتایی، این ده روز رو با یه پرشِ ویژه رد میکنم که جاموندگیِ خرداد رو جبران کنم و دوباره هر روز، متناسب با اتفاقات روز بنویسم.این روزها کمتر به گوشیم توجه میکنم و محدودتر از همیشه میام سراغ شبکههای اجتماعی. تلگرام که به لطفِ محدودیتهایی که روی سرورهاش اعمال کردن، اصلاً باز نمیشه که بخوای بیشتر یا کمتر بری سراغش. از اینستاگرام زده شدم؛ و توییتر رو هم اونقدر نامنظم و جست
از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا را درست کنم، یک میلیون بار با خودم گفتم عجب غلطی کردم و یک میلیون بار تر! همه ی هم و غمم را گذاشتم که دست و دلم به نوشتن در اینجا رضا دهد. می خواستم بیایم و ماجرای ابن سبیل را شرح دهم.
آمدم که از جهادی بنویسم، از کاروانی که در گذر روز ها رفت و من، که جا ماندم...
کلمات به طرز عجیبی جان گرفت و شره می کرد در نوک انگشتانم و از نوک انگشتانم ریخته می شد روی صفحه کلیدی که تند تند بالا و پایین می رفت. سر انجامش شد یک کوله بار جمله
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غمناکترین ترانهی تاریخ را میخواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که تَنِ سپیدارهای کهنسال زمان،
بیتا
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نباتصبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا در
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
میایستم
روبروی آینۀ چهارگوش و دانهدانه موهای سپیدم را میشمارم. از خودم میپرسم:
موهایت از کی سپید شد گیسوبلندِموخرمایی؟ از کدام زمستان، برفها بر نازکی موهایت
نشستند و گردِ پیری را پذیرا شدند؟ راستی، چروک زیر چشمهایت رهاورد کدام خزان
است؟ چه شد که جوانیات را به سالهای تا امروز بخشیدی و شبیه خیلِ آدمیان، تسلیم عددها
و رقمها شدی؟
فکرهای
بیجا میکنم گاهی؛ بی آنکه حواسم باشد که فکرهای بیجا و مکان، آدم را پژمرده میکنند.
به
بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجرهها میلرزید،برقها رفته بود و خواهرم از ترس قران میخوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!
امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"
انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم.
گوشی جدیدمم خ
ثانیه شد دقیقه و ساعت
لحظه هایم حرام شد بی تو
•
هفته ها رفت و ماه ها شد سال
عمر سال هم تمام شد بی تو
•
مانده ام من چگونه تقویمم
با نبودت کنار می آید
•
بی گلِ ماه روی تو ارباب
با چه رویی بهار می آید
•
بی تو فصلم، فقط زمستان است
در غیابت بهارها تا کی
•
جان آقا بریده ام دیگر
تو بگو انتظارها تا کی
•
آه از این سال بی وصالِ تو
آه از این روزگارِ پرتکرار
•
غصه ی دوری تو پیرم کرد
آه از این انتظارِ بی دیدار
•
من اسیرِ قصاوتِ قلبم
تو ولی مهربانُ و دلسوزی
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
#سردارچقدر دوست داشتم این خبر شایعه باشه...صبحِ زود این خبر برام مثلِ یه شوکِ سنگین بودخبرها رو میبینم و باز باورم نمیشهانگار یه خوابِ تلخهکاش بیدار میشدیم و میگفتن: سردار شهید نشده... اشتباه شده... کاش... اما...چقدر خورشید ِصبحِ امروز غمانگیز طلوع کردو چه غروبِ غمانگیزتری داشت این جمعه...دلم خیلی گرفته... چقدر واژهها حقیرن برای نوشتن دربارهی آدمی که آدمیت رو به تمام داشت#سردار_سلیمانی یکی از کسایی بود که فارغ از هر مرزبندیای دوستش
صبح
که پاشدم، بهروال همیشه پس از خوردن صبحانه خواستم از فضای مجازی بهره ببرم، دیدم
اینترنت قطع است و آمدم کنار پنجره. بالای
دختر نارونِ حیاط همسایه، جفتزاغی، کیشککیشک میکردند و نرد عشق میباختند...
چُستگوی،
رباعی گیلکی زیر را سرودم.
امید
بتوانم تا فردا لینک فتوکلیپ این رباعی را همینجا بارگذاری کنم.
بَستأیْ
تیلَبؤن، گؤنی که باز ایسَّه مَرَه
کوتایَـه شبؤن، گؤنی دراز ایــسَّه مَرَه
تیجی،
همَهچِه برعکس اینَم بَــدأئی
فتوکلیپ رباعی گیلکی بَستأیْ تیلَبؤن
در آپارات
صبح
که پاشدم، بهروال همیشه پس از خوردن صبحانه خواستم از فضای مجازی بهره ببرم، دیدم
اینترنت قطع است و آمدم کنار پنجره. بالای درخت نارونِ حیاط همسایه، جفتزاغی، کیشْککیشْک میکردند و نرد عشق میباختند...
چُستگوی،
رباعی گیلکی زیر را سرودم.
بَستأیْ
تیلَبؤن، گؤنی که باز ایسَّه مَرَه
کوتایَـه شبؤن، گؤنی دراز ایــسَّه مَرَه
تیجی،
همَهچِه سَردومی اینَم بَــدأئی
اَخمَهچِه
ایس
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سکونی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
ادامه مطلب
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه میتوان آن را پیش بینی کرد و نه میتوان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل میدهد به سمتش. آینده را در آینده فقط میتوان دید. و صبر است که آینده را جاری میکند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا میگویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
صبح قشنگتان
بخیر و روزتان مملو از شادی و خوشبختی. عشق و زیبایی طبیعت گوارای
وجودتان باد و گذرثانیه های عمرتان توام با آرامش باشد. گل را برای
زندگیتان و کوتاهی عمرش را برای غم هایتان آرزو می کنیم. با آرزوی آغاز
روزی بی نظیر و پر از انرژی برای تک تک شما خوبان ، اس ام اس صبح بخیر زیبا
و عکس نوشته صبح بخیر جدید را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که می
توانید در ادامه مطلب مشاهده فرمایید.
یکی بیاید به دُنیا بفهماند ؛ زنگ ساعت ها ، جایِ صُبح بخیر
چهارشنبهشب: خستۀ کارهای روزانهام. میدانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار میشوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خوابآلودگی میگذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعهای ندارم. مینشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک میکنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، میپرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم میگیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هقهق میزنم.
فتوکلیپ « کردهای دل مرا مصادره» در وبگاه آپارات گیلکان
میروم کنار رودخانه، صبحِ باکره
میکشم دو قلب با دو قو میانِ دایره
با دو دست، آب میپراکنم بهصورتت
میکشانمت بهکوچهباغهای خاطره
ظهرِ اشتیاق، مینشانمت کنار خود
با تو میکنم مشاعره بهپای پنجره
خوشادا و در سکوت و نرم و با ملاحظه
بوسه میستانم از تو در غروبِ
فتوکلیپ غزلِ «خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای» در وبگاه آپارات
خاطر تو سبز میشود بههر بهانهای
در غروبِ زردِ آفتاب غمگنانهای
در نسیم سبزهزار پرسخاوت بهار
آبیِ زلالِ آسمانِ بیکرانهای
با شنیدنِ صدایِ چَکچَکِ چَکاوکی
بَغبغویِ کفتری میان آشیانهای
دوردستِ دشت، رقصِ مادیان ناز با
اسبِ خوشتراش و شیهههای شادمانهای
شبنمی زلال روی برگِ تازهرُستهای
98 جان کوله بارت را بستی ؟ چیزی را فراموش نکرده باشی ! مثلا خاطره ای ، دردی ، غمی! غم این روزها! حواست باشد همه را برداری ، درِ چمدانت را محکم ببندی! 98 جان بودنت کافی است وقتت تمام شده! دلمان پوسید از این همه غم ...پس معطل نکن پستت را تحویل بده که 99 پشتِ در است!کاش انقدر قدرتمند و زورگو نبودی که غم هایت را تحویل 99 بدهی و بروی!
اما حالا که زمستان درحال رفتن است بیا موهایش را شانه کنیم..سردی دستهایش را بسپاریم به دل های گرم مان ، بیا قطره های بارانش را به
لحظهای از تو، بگو!
میشود دست کشید؟
بیتو در خلوت خود،
میتوان داشت امید؟
پا گذاشت
با کسی جز تو بهصحرا و لبی از لب داغش طلبید؟
زیر یک چشمه که از قلهی کوه میجوشد،
میتوان جرعه بهدلخواه چشید؟
بیتو
مهتابشبِ تابستان،
زیر یک بید لمید؟
صبحِ شبنمخورده،
غنچهی باغچهای را
صبحِ شنبه. کلاس کیهانشناسی دکتر ابوالحسنی صبحهای شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتمشان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد میکرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامدهبود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیفم را روی یکی از صندلیهای ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیهای بعد دکتر را دیدم که از پلهها میآید پایین. بعد از سلام و صبحبهخیر، بیمقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر
سفیدی برفهای نشسته بر کوهها ضربان قلبم را بالاتر میبرد، اتوبوس از مسیر برفی میگذرد و چشمم به منظرهای میافتد که در انتهاییترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچهی آرزوهایم ایستاده، کلبهای وسط برفهای دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودیاش از دور خودنمایی میکند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمیبینم که تصویر رویاییام را کامل کند اما تا همین جایش هم میتواند شادی ر
ادامه تصویر بالا
نتیجه: از کامنتی که گذاشته شده مشخص است .انسان هیچگاه نباید خود را به باور منفی شرطی کند.
مطلبی دوم را در زیر، از وب زیبای مرغ باغ ملکوت به گفته های فوق اضافه می نمایم:
باشد که حق مطلب کاملا ادا شود.
میگن صبحِ هرروز اگه آدم سعی کنه به همون روزش خوشبین باشه،یعنی اینکه: به دلش اطمینان بده که امروزبدنمیاره و زندگی باتموم خوشی ها وخوشبختی هاش بهش رو می کنه،
واقعا همین جوری میشه،
به شرطی که خدا شو وخودشو باور داشته باشه.اینکه
.
تو،
قیام چکاوکها به وقت اقامهی بامداد،
تو،
همان حس زیبای آرامشی، که صبحِ نمزدهی بهاری دارد!
من،
به رویش دوبارهی رنگهای عشق،
در پسِ هُبوط تو، ایمان دارم؛
پس، طلوع کن!
بتاب بر این دشت رکود؛
بیا تا بعد از انقراض نسل شببوها،
دست نعناعهای وحشی را به دست باد بسپاریم؛
بلکه بشکند،
حریم سکونی که سالها،
حاکم چرخهای، ارابهی وحشیِ خیالِ ماست!
.
•••••••
.
بیا تا عاشق شویم؛
برویم و بر شاخههای تنومند خاطراتمان بنشینیم؛
تا تمام مر
امروز سه روز میشه که سیل اومده. هنوز شهر ویروونه و کسی حتی آهن پاره های پل های تخریبی رو دور ننداخته چه برسه به این که بخواد ترمیم یا بازسازی رو انجام بده. اینجا خرم آباد بود. اما الان نه خرمه و نه آباد. استثنا حق میدم بهشون که اینجا رو رها کنن چون پلدختر به شدت اوضاع وحشتناکه. شما نمیدونید و نمیبینید چه خبره. شبکه استانی هرچند با سانسور ولی جزیی تر از شبکه های سراسری واقعیات رو نشون میده. از اون گذشته دوستای من که با گروه های جهادی رفتن اونجا که
ادامه تصویر بالا
نتیجه: انسان هیچگاه نباید خود را با باور منفی شرطی کند.
برخی را حتما دیده ایم که در کلام خود چنین می گویند " بخشکی شانس "یعنی شانس خشک شوی. و یا دیگران به ما زمانی که مثلا به موقع جایی نرسیده ایم می گویند " از شانس بد شما همین الان ایشان رفتند" دوستی دارم که در چنین مواقعی یا به زبان و یا در ذهن خود پاسخ می دهد " آقا! به شانس من توهین نکن شانس من خیلی هم خوبه شاید قسمت نبوده"لذا با این کارش شانس را برای خودش همچنان خوب نگه می دارد. و
صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفتهها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیادهرویِ یک ساعته توی شهر میرم و بعد میشینم پای کتاب و درس. نمیتونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از همخوابگاهیجانها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اونهایی که یک تیپ لباس خاص میپوشه و نیمساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و
دانلود آهنگ جدید امید آریا پرشیا
دانلود آهنگ امید آریا به نام پرشیا کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده پرشیا با صدای امید آریا از جوان ریمیکس
Download New Music Omid Aria – Persia
آهنگ جدید امید آریا منتشر شد.
جدیدترین ساخته امید آریا، پرشیا نام دارد.
امیدوارم موزیک دارای کیفیت بالایی باشد.
با آرزوی بهترین ها برای این خواننده.
متن آهنگ پرشیا از امید آریا
چو ایران نباشد تن من مباد
وجرخا ونما نیذالهیا ای
ج
قاب موبایل مزین به تصویر شرلوک عزیز را روی پیشخوان گذاشت و به انتظار ایستاد، هلهلهی محکمی، سکرانه تا بالای گلویم آمد که نگهش داشتم، دست بردم که برش دارم و بگویم همین لطفا، دست بردم که زیپ شخصیتدانم کشیده شد، آنجایی از هری پاتر، در سالن اسرار، گویهای پیشگویی روی زمین میافتاد، خرد میشد و هالهی شبحین، نجواکننده، به بیرون میسرید، شبیه همان، زیپ شخصیتدانم باز شد و شبحها دانه دانه بیرون میآمدند، هر کدام چیزی نجوا میکردند و
متن آهنگ مال من باش امیر تتلو
متن آهنگ قدیمی
بعضی وقتا سخت ترین نقشی که باید بازی کنی رو
خودت قصشو نوشتی
پس سعی کن نباشه چیزکی
تا نگویند چیز ها ، تا نگویند چیز ها
مالِ من باش که همیشه من مالِ تو بودم
عاشقم باش ، اگه میشه
مالِ من باش که به جز تو به کسی حسی ندارم
بگو آره دیگه صبح شد
مالِ من شو اگه بازم ، واسه تو مهمه قلبم
عشقو باهات تجربه کردم
مالِ من باش که دوباره
با نبودت قدِ عالم ، قدِ دنیا شده دردم
وقتی میگیره دلت عکسِ منو نگاه برو
دور شو از سر
صبح امروز باید ساعت 8 وارد سایت میشدم تا برنامه ی کلاس های مجازیم رو بررسی کنم.. بعد از تمام شدن کارم،، خواب چشمامو گرفته بود چون دیشب تا 4 بیدار بودم. اما صبحِ طنازُ نورهایِ جذاب، وسوسه ی دوباره به تخت برگشتن رو ازم گرفتن... دوراهیِ سختی بود ولی برای من نورها همیشه پیروز میشن
اینکه هشتم عید باشه ها،، جمعه باشه ها،، قرنطینه باشه ها( هرچند من تو این قرنطینه، کرونا و اوضاع، کلی چیزایِ سحرانگیز و عجیب میبینم)،، جمعه عصر هم باشه و تو تنها ب
فکر کردم اگر قرار باشد زمانمند بخواهم داستان بیزینس کوچک و جدیدمان را که اینجا شروعش کردم بنویسم، اتفاقها و ماجراهایی را که هماکنون درونشان دست و پا میزنیم را باید نگه دارم برای آینده که آنوقت نه حسهایم تازه است و نه حافظهام به من متعهد که بخشی از چیزها را روایت کنم. برای همین این نوشتهها را باید به سبک فیلمهایی که در زمان گممان میکنند مخاطب باشید. و اگر از زمانمند نبودن و گم شدن در زمان بیزار هستید، من را ببخشید.
هفتهای
آهنگ جدید سهراب ام جی امیر تتلو| مال من باش +متن+پخش انلاین
Download New Music Amir Tataloo Sohrab Mj |Male Man Bash +text
♬♪♪♫♪♬
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود آهنگ مال من باش ام جی و امیرتتلو لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
برای دانلود آهنگ جدید امیرتتلو با نام مال من باش روی لینک های زیر کلیک کنید:
پخش آنلاین آهنگ جدید امیرتتلو|مال من باش :مرورگر شما از Player ساپورت نمی کنددانلود آهنگ جدید تتل و امجی
کیفیت متوسط :
کیفیت عالی :
متن آهنگ مال من باش از امیر تت
JIKJIK,PISHI انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{
رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...?
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
یه روز که نباید پاک می شد...
این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند 98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظهی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:
حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببی
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی میکنم! بنده یک عدد رفوزهی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیهالسلام فهمیدم. رفتیم امامزاده ابوالحسن شهرری. حاجآقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بیراه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجتروا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده بودم گفت میخواد پولم رو پس بده و پول برا
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجو
ادامه تصویر بالا
نتیجه: انسان هیچگاه نباید خود را با باور منفی شرطی کند.
(اما اقای ویلیام فاکنر را خیلی ها نمی شناسند البته هر که هست ظاهرا 31 لایک سخنش داشته که این نشان از توقع ما از پاسخ گرفتن نیکی مان از طرف مردم را دارد و انهم به این شدت باور منفی که اگر کار مهربانی کنم جوابش چنین است ممکن هم هست که اگر ما برای خود مردم خوبی بکنیم گاها چنین اتفاقی هم بیافتد برای همین هم می گویند به نیت قربت به خدا بکنید که در آن صورت پاداش دارد و یکی از پ
ادامه تصویر بالا
نتیجه: انسان هیچگاه نباید خود را با باور منفی شرطی کند.
(اما اقای ویلیام فاکنر را خیلی ها نمی شناسند البته هر که هست ظاهرا 31 لایک سخنش داشته که این نشان از توقع ما از پاسخ گرفتن نیکی مان از طرف مردم را دارد و انهم به این شدت باور منفی که اگر کار مهربانی کنم جوابش چنین است ممکن هم هست که اگر ما برای خود مردم خوبی بکنیم گاها چنین اتفاقی هم بیافتد برای همین هم می گویند به نیت قربت به خدا بکنید که در آن صورت پاداش دارد و یکی از پ
به قول گِلِن کوک:
صبح فوقالعاده است ولی تنها اشکالش این است که در ساعت نامناسبی از روز واقع شده.
شاید شما هم آدمِ سحرخیزی نباشید، اما بدتان نیاید که همتی کنید و سحرخیز شوید. پس ادامهی این مقاله را از دست ندهید.
مشکل دیر بیدار شدن این است که آدم را به عجله میاندازد و خیلی بد است که صبحِ آدم اینطوری شروع شود. اگر بخواهی با عجله دکمههای لباست را سه تا یکی ببندی و هولهولَکی دنبال سوئیچ ماشین بگردی و کفشت را در راهپله پایت کنی، از همان
«عشق» چیست؟!
این عشق از آن کلمههایی است که راجع به آن خیلی صحبت شده است.از ابتدای دنیا که بشر، خط و بیان را آموخته، از «عشق» صحبت کرده تا کنون.واقعا این عشق چیست؟ و چه مشخصهای دارد؟عاشق و معشوق کیست؟
سرِ آن ندارم که در این زمانِ کوتاه راجع به این همه مطلب حرف بزنم. فقط میخواهم بابی را باز کنم که همه راجع به آن فکر کنیم.اگر فرض بفرمایید که به یکی بگویید من ورزشکارم، متناسب با ورزشی که میکند، رفتارِ بدنش شکل میگیرد.بگوییم روز است. ر
جملات عاشقانه و احساسی | متن های جدید عاشقانه
جملات عاشقانه و احساسی | متن های جدید عاشقانه
متن های عاشقانه جدید و کوتاه
گروه سرگرمی مجله اینترنتی ائویمیز : جدیدترین جملات و متن های عاشقانه برای شما کاربران عزیز.
حاشا ! که جز هوای تو باشد هوس مرایا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غمگر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا …!
اوحدی
جملات عاشقانه و احساسی
هر جانور که باشد بگریزد از بلاییمن خود بلای خویشم از خود کجا گریزم
جملات عاشقانه و احساسی | متن های جدید عاشقانه
جملات عاشقانه و احساسی | متن های جدید عاشقانه
متن های عاشقانه جدید و کوتاه
گروه سرگرمی مجله اینترنتی ائویمیز : جدیدترین جملات و متن های عاشقانه برای شما کاربران عزیز.
حاشا ! که جز هوای تو باشد هوس مرایا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غمگر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا …!
اوحدی
جملات عاشقانه و احساسی
هر جانور که باشد بگریزد از بلاییمن خود بلای خویشم از خود کجا گریزم
پروازهای صبحِ خیلی زود و آخر شب، ارزانتر هستند. فرصت خوبی برای صرفه جویی به نظر میرسد!
سفر هوایی هیجان انگیز است. معمولا بیشترین هزینه سفر، مربوط به خرید بلیط هواپیما است. همین موضوع باعث شده سفرهای هوایی گران تمام شوند. با این حال سفر هوایی همیشه هوادار دارد. راحتی مسافر و سرعت رسیدن از مبدا به مقصد، انگیزههای مهمی هستند که باعث میشود بابت گرانی سفر هوایی ناراحت نباشید و با میل و رغبت برای خرید بلیط هواپیما کارت بکشید. مادر مجله
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر میکشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس میکشد. نشستهام گوشهی هال و تکیه دادهام به دیوار سرد و نمدار. دارم سوهان میخورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان میکند ماجرای شیطنتهای صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف میکنم . درِ بالکن نیمهباز است و سوز سردی درز میکند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمیپوشم و کم پیش میآید آستینِ مانتو و
همه عوامل بیمارستان از حراست و نگهبانان بیمارستان گرفته تا پرستاران، سوپروایزر و حتی پزشکان او را با لبخند و بشکن زدن می شناسند.
فاش نیوز - جانبازی است با 70درصد آسیب که به سختی صحبت می کند. اگر هم حرفی می زند بیشتر باید با لب خوانی اش متوجه بشوی چه می گوید. بخاطر اصابت گلوله مستقیم به سرش و تقریبا برداشتن سمت چپ جمجمه و صورتش، هم دچار موج انفجار شده و هم گاها" فراموشی! اما روحیه شادی دارد و با لبخند به استقبال دیگران می رود. همه عوامل بیمارستا
پردۀ نخست
صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهانشناسی داشتم. میدانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانشگاه. کیفم را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلیهای لابی طبقۀ 1 دانشکده نشستم و آرامآرام 27 ساعت گذشته را در ذهنم مرور کردم. تا حالا نشدهبود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشتهباشد. اینبار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پلهها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمانش بهوضو
بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسم..خب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودم..اونام بیدار شدن..باز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو...که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدید..خب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسرد..منم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه م..منتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو
زلفی سپید
اول مرداد هزارو سیصد و قو...
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما....
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی ب
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
سلام. خشک آمدید به خانه ی به نام خمام ... چی گفتم الان؟... ببشخی. من تمرکوزم در رفته الان از انتهاش ابتلا میگم. چی؟... من چرت پرت میگ؟ میدونی من کی ام؟ میدورنی هیچ اینجا کجاست؟ تی چومانه بازا کون مره بیدین ، چی؟ چی سده؟ ببخشید دای جان م ن کمبود اعصاب دارم دکتر بیشرف گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم. چی؟ من دولوغ گفتم؟ جانه من نه، تو بمیری اگه دروغگی زده باشم . بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین
درباره این سایت